معنای زندگی از نظر اسپینوزا

پایان نامه
چکیده

باروخ اسپینوزا (1677-1632 م) از فیلسوفان عقل گرای قرن هفدهم بود که نظام فلسفی خود را با توجه به سنتهای فلسفی پیش از خود به ویژه فلسفه دکارت بنا نهاد. نظامی که در نوع خود بی نظیر بود. او روش ترکیبی- هندسی را به کار برد تا نشان بدهد که قضایای فلسفی نیز همچون قضایای ریاضی ضروری اند و می توان آنها را از تعاریف اولیه استنتاج کرد. از این رو مانند هندسه اقلیدسی ابتدا تعاریفی را ذکر می کند و سپس بر مبنای آنها به اثبات قضایای فلسفی اش می پردازد. او متفکری آزاد و رهبری شجاع و صریح بود، که بر اساس «ارسطو» و «افلاطون» رواقیان و دکارت عقل گرا اسلوب فکری خود را پی ریزی کرد، و خود عامل ظهور فلاسفه بزرگی چون فیخته، شیلینگ، هگل، شوپنهاور و نیچه شد. آغازگر نظام فلسفی اسپینوزا که نقش محوری و اولین قدم در سراسر اندیشه او دارد، (خدا) است. وی بر خلاف فیلسوفان گذشته یا مانند ارسطوییان که در مورد مسائل تحقیقشان از طبیعت آغاز کردند. و بعد به خدا رسیدند. اما او از خدا آغاز کرد و بعد به نفس و انسان پرداخت. او همه هستی را از وجود خدا استنتاج کرد. او روش گذشتگان را اشتباه می داند زیرا معتقد است ترتیب درست استدلال فلسفی مقتضی این است که ابتدا از اموری که تقدم وجودی و منطقی دارد، یعنی از ذات یا طبیعت خدا، آغاز کنیم. و آنگاه با مراحلی که از حیث منطقی قابل استنتاج است پیش رویم. فلسفه اسپینوزا کاملاً استدلالی است و هیچ امری را جزء تعقل در تاسیس فلسفه دخالت نداده است هر چند که او اعلی مرتب? علم را وجدان و شهود می داند اما وجدان و شهود او مانند پاسکال و عرفا، کار دل نیست وبلکه ناشی از عقل است. از این رو اسپینوزا شناختن حقیقی و خردمندانه را توصیه می کند. او سه نوع شناسایی را مطرح می کند. شناسایی نوع اول از تجربه مبهم، خیال و پندار، حاصل می شود؛ شناسایی نوع دوم که شناسایی خردمندانه است از مفهومهای عام و ایده های تام که از ویژگی های چیزها داریم حاصل می شود؛ و شناسایی نوع سوم، شناسایی شهودی است .همه تصورات مبهم و ناتمام به شناسایی نوع اول مربوط اند؛ و تنها اینگونه شناسایی است که علت خطاست، اما شناسایی نوع دوم و سوم است که به ما می آموزد حقیقت را از خطا باز شناسیم. زیرا کسی می تواند حقیقت را ازخطا باز شناسد که ایده ای تام از آن داشته باشد. فلسفه او فلسف? طبیعی است که خدا یا طبیعت را سرچشم? همه چیز می داند. او فلسفه خود را با خدا آغاز کرد و آن را جوهر نامید. زیرا «جوهر آن است که بخود هست و بخود به اندیشه می آید.» یعنی مفهوم آن نیازمند مفهوم دیگری نیست تا از آن ساخته شود. اسپینوزا از طریق (برهان وجودی) خود را به خدا می رساند. که پیش از او، آنسلم و دکارت تقریرهای متفاوتی از آن را ارائه داده بودند. او با تعریف علت بخودی خود، جوهر، و خدا نشان می دهد که این سه نام بیان یک حقیقت اند. خدا جوهر است چون بنیاد همه چیز است. علت بخودی خود است ذات و هستی و علت بخودی خود در خدا یک و همان است. مقصود اینکه، خدا در عین حال که علت خود است علت هم? اشیا است، مادی و غیرمادی، بعد و فکر هردو از صفات خداوند می باشد. ودر جهان ماده چیزی نیست که در خدا نباشد و به عبارت دیگر هر چه هست در خدا هست و ممکن نیست چیزی بدون خداوجود یابد یا به تصور آید. خدا در هر چیزی و در هر جایی وجود و حضور مستمر و دائم دارد. او معتقد است که در تمام جهان فقط یک جوهر وجود دارد که خداست. او قائم به ذات و به نفس خودش به تصور می آید. خدا فقط علت فاعلی عالم است. خدا نه تنها فاعل بلکه فعال است. خدا علت خود است زیرا چیزی در ورای او موجود نیست تا علتش باشد. هرچه که هست در او موجود است. خدا مطلق و نامتناهی است دارای صفات بیشمار و در نهایت واجب الوجود است تعبیر (علت خود) معادل با (واجب الوجود) ابن سینا است. از آن جا که اسپینوزا اصل علیت را بدیهی و استثنا ناپذیر می داند، آن را به خدا هم نسبت می دهد با این تفاوت که خدا را علت خود می نامد، در حالی که دیگر موجودات همه معلول علت پیش از خود هستند. بنابراین هرگز نمی توان ذات خدا را لاموجود تصور کرد زیرا ذاتش مستلزم وجودش است. در اینجا برهان وجودی نمایان می شود؛ که در تصور جوهر وجود گنجانده شده است و اگر لاموجود تصور شود دیگر جوهر نیست. پس خدا موجود مطلقاً نامتناهی است که متقوم از صفات نامتناهی است که هریک از این صفات مبین ذات سرمدی و نامتناهی خدا هستند. از کلیدی ترین واژه فلسفه اسپینوزا یعنی خدا ، است که می بایست نخست دو مفهوم متناهی و نامتناهی را در اندیشه مابعدالطبیعی وی موردبررسی قرار دهیم . اسپینوزا مفهوم متناهی را برای موجودات مترادف قرار می دهد از این حیث که اینان علت وجودی شان وابسته به وجود دیگری است، بنابراین نمی تواند وجودشان ضروری باشد اما خدا وجودی است که موجب وجود خویش است بنابراین وجودش ضروری و نامتناهی می گردد؛ اما اگر خدا نامتناهی نبود وجودش وابسته به چیز دیگری بود و دیگر نمی توانستیم او را کامل بدانیم، زیرا وجود متناهی و محدود نمی تواند همه واقعیت را در برگیرد و همیشه چیزی بیرون از هستی او باقی می ماند. ذات خدا تجزیه ناپذیر است. امکان ندارد بتوانیم جزیی از آن را تصور کنیم یا یکی از صفات او را به گونه ای تصور کنیم که از دیگر صفاتش جدا در نظر گرفته شود. او از این قضایا نتیجه می گیرد که خدا، یعنی جوهری که دارای صفات نامحدود است و هر صفت آن ذاتی جاوید و نامحدود را آشکار می کند که بطور لازم هستی دارد. رابطه ضرورت و آزادی، قلب فلسفه اسپینوزاست،او به صراحت می گوید: مختار آن است که به صرف ضرورت طبیعتش موجود است و به محض اقتضای طبیعتش به افعالش موجب است. برعکس، ضروری یا به عبارت بهتر، مجبور آن است که به موجب شیئی دیگر به نسبتی معین و محدود، در وجود و افعالش موجب است. این تعریف انشا و ابداع خود اسپینوزا است. این نکته پیش از اسپینوزا مورد توجه قرون وسطاییان، به ویژه کرسکاس و بیش از همه عارف بزرگ ما ابن عربی بوده است. البته ما می دانیم که اسپینوزا هم با قبول تقسیم سه گان? وجوب بالذات، امکان بالذات و وجوب بالغیر، تا کید کرده است که ممکنی در عالم نیست، بلکه وجود هم? اشیاء و نیز افعالشان به موجب ضرورت طبیعت الهی به وجهی معین موجب شده است. او می خواست عشق آدمی به خدا را شناسایی کند و همینطور کسی که خدا را دوست دارد نمی تواند در این فکر هم باشدکه خداهم اورا دوست بدارد، زیرا سخن درست این است که خدا نه کسی را دوست دارد و نه از کسی بیزار است. زیرا عواطف شادی، اندوه و غم در خدا اثری ندارد. ولی اسپینوزا وقتی که از عشق به خدا به معنی راستین سخن به میان می آورد. به این معنی است که عشق به خدا عالی ترین خیر است و ما می توانیم طبق دستور عقل آن را طلب کنیم و آن میان هم? انسانها مشترک است. خرد می کوشد در جامعه بهترین نحو? ممکن زندگی اجتماعی آدمیان را عملی سازد تا هم? افراد بتوانند در محدود? قوانین مبتنی بر تصمیم مشترک، آزاد زندگی کنند و آزادبیندیشد. هر جا خرد هست توافق و یگانگی هست . و هم? امکانهای انسانیت آنجا تحقق می یابد که عنان جامعه به دست خرد باشد. از نظر اسپینوزا عقلانیت و آزادی به یکدیگر پیوسته اند، انسان با کنترل احساس و عاطفه خود به وسیله عقل می تواند به آزادی دست یابد. انسان با سلطه عقل ، در زندگی خویش می تواند آزادانه تصمیم گرفته و از کارهای خود نتیجه ای مفید و سودمند بگیرد. «آن چیزی آزاد نامیده می شود که صرفاً به ضرورت طبیعت خود وجود دارد و فقط خود، اعمال خویش را تعیین می کند.» با تعریف اسپینوزا از موجود آزاد، تنها هستی مطلقاً آزاد، خداوند است. اما در اخلاق اسپینوزا انسان آزاد کسی است که به بالاترین سطوح شناخت رسیده باشد، برعواطف خود چیره باشد و به ادراک خود و جهان دست یافته باشد. ولی مردم عوام به صورت انسانهای آزاد زندگی نمی کنند. انسان را فقط تا آنجا می توان آزاد خواند که قدرت وجود داشتن و عمل کردن بر طبق قوانین طبیعت انسانی داشته باشد. ما هر چه بیشتر از علیت افعالمان آگاه باشیم جای کمتری به امکان و احتمال می دهیم. تصور مبهم از آزادی ناشی از تخیل ما است که موجب بندگی ما می شود، انسان هر چه بیشتر بر احساسات زود گذر تسلط داشته باشد آزاد است . انسان آزاد انسان آگاه از ضرورتها است . انسان آزاد از نفرت، حسد، تحقیر و دیگر انفعالات منفی اجتناب می کند، در معرض بیم و ناامیدی و خرافه واقع نمی شود، و از این آگاهی اطمینان دارد که تقوی قدرت است، قدرت آزادی است و آزادی سعادت است. بزرگترین قدرت آدمی، خرد اوست. که همین مای? آزادی انسان است. چون مقدار قدرت آدمی بیشتر بسته به نیروی روحش است تا به نیروی تنش، از این رو کسانی بیش از دیگران می توانند حق خود را نگاه دارند و به موجب آن زندگی کنند که بیش از دیگران از خرد بهره ورند. بدین جهت تنها کسی آزاد است که رهبرش خرد است. به عقیده اسپینوزا برای آزادی در جامعه، خداپرستی شرط ضروری است. او می گوید خدا پرستی که از نظر فلسفی، یقین خرد به هستی خداست، برای تود? مردم از طریق دین واقعیت می یابد. یعنی از طریق «اطاعت از خدا» ما آدمیان، خواه فیلسوف و خواه متدین، خواه عوام در برابر خدا فرمان برداریم. اسپینوزا مدخل فلسفه را اخلاق و سعادت انسان می داند و چنان که خود تصریح کرده، هدف نهایی او کشف این امر بوده است که آیا خیر واقعی وجود دارد که کشف و رسیدن به آن مرا قادر سازد تا از سعادت دائم متعالی و سرمدی برخوردار شوم . اسپینوزا فلسفه‏ی اخلاق خود را بر نگرش‏های متافیزیکی و روان‏شناختی استوار می‏سازد. به نظر وی، وظیفه و هدف اخلاقی انسان باید «حفظ خویشتن» باشد. حفظ خویشتن، دربرگیرنده‏ی شناخت، فضیلت، آزادی، توانمندی، قدرت و نیکبختی است. در نقطه‏ی مقابل حفظ خویشتن، «ویرانسازی خویشتن» قرار دارد. خطا، رذیلت، بندگی، ناتوانی، درماندگی و نکبت در خدمت ویرانسازی خویشتن قرار دارند. به این ترتیب می‏توان گفت که برای اسپینوزا آنچه که در خدمت حفظ خویشتن است نیک و آنچه که در خدمت ویرانی خویشتن است شر است .به سخنی دیگر پیش از دوران جدید تمامی فلاسفه به اخلاق رویکردی مبتنی بر فضیلت داشتند. انقلاب اسپینوزا در فلسفه اخلاق تغییر این رویکرد به اخلاق مبتنی بر کردار بود. و مهمتر از همه کمال را برای انسان در شناخت عقلانی و عشق به خدا در نظر گرفته است. چنانکه او فضیلت را، در مقابل اخلاق سنتی که آن را نوعی رفتار نوع پرستانه و در عین حال عاری از هر گونه نفع شخصی می شناخت، مقصود او از فضیلت و قدرت یک چیز است. یعنی فضیلت تا آنجا که به انسان مربوط است جز ء ذات یا انسان است. او فضیلت را با قدرت یکی دانست. فضیلت یعنی توانایی شخص بر کار، به حسب طبیعت خود. اسپینوزا آدم با فضیلت را کسی می شناسد که بر عواطفش چیره شود و برده و بند? عواطف و احساسات نباشد. رفتار مبتنی بر فضیلت مستلزم زیادت قدرت و افزایش توانایی شخص بر کار است .او ادعا کند که فضیلت ذاتاً و ضروره لذت بخش است .و در نهایت فضیلت را با سعادت یکی می داند و می گوید سعادت پاداش فضیلت نیست، بلکه خود فضیلت است. انسان ذاتاً این استعدا د را دارد که برای رسیدن به کمال اخلاقی و رشد عقلانی در تلاش باشد. او انسان کامل را کسی می داند که به کمال مطلوب انسان بودن نائل آمده یا در شرف نیل به آن است و مفاهیم خیر وشر اخلاقی نیز بر حسب این نمونه ها پیدا شده است. و لذا او بدین نتیجه رسید که کمال و نقص و خیر و شر خواص ذاتی اشیاء نبوده، بلکه صرفاً حالات فکر و به عبارت دیگر مجعولات و ساخته های ذهن ما هستند، که به اشیاء نسبت داده می شوند. او می گوید: من به طبیعت نه زیبایی نسبت می دهد، نه زشتی، نه نظم، و نه اختلال، زیرا ممکن نیست اشیا ءزیبا، یا زشت، آراسته، یا آشفته نامیده شوند، مگر بر حسب خیال خود ما. خیرات و شرور از جمله نسب و امور عقلی هستند، نه از امور واقعی موجود در طبیعت. بنابراین تنها موجود در فاهم? ما و مخلوق خود ما هستند. به نظر اسپینوزا، غایت فلسفه ورزی باید معرفت و سعادت باشد. او در اخلاق می گوید ما اساساً با اموری سروکار داریم که ما را به معرفت نفس و حقیقت وفضیلت و سعادت هدایت کند. مسئل? عشق به خدا، نفس و بدن و جبر و اختیار، مسائل بنیادین بشریت اند که در باب هر یک از این مسائل می توان از او چیزهایی آموخت خلاصه این که اسپینوزا تنها در صدد فهمیدن نبود، بلکه می خواست چگونه عمل کردن را نیز بداند. او در جستجوی دانستن نیست، در جستجوی خوشبختی، رستگاری، سعادت و فضیلت است. اسپینوزا در جستجوی رسیدن و کشف حقیقت است. مباحثی تحت عنوان معنای زندگی و دقیقاً به همین عبارت تا چندی پیش در میان فیلسوفان وجود نداشته است. بسیاری از بزرگان فلسفه خواه ناخواه به این پرسش پاسخ گفته اند. مثلاً کانت تحت عنوان خیر اعلی یا آکویناس در باب مکاشفه سعادت و... مباحث فیلسوفان بسیاری از مواقع پیرامون این موضوع بوده است که انسان چگونه عمل کند، که به عنوان یک انسان اخلاقی زیسته باشد؟ سعادت و شادکامی در زندگی به چه معنی است؟ انسان چه چیزی را هدف غایی قرار دهد تا معنی بخش زندگی او باشد؟ زندگی برای او پر از معناست، اوانبوهی از قواعد زندگی ذکر می کندکه بکار بردن آن در زندگی انسان را به سعادت و خوشبختی می رساند . وی در روش و قواعد زندگی از عواطف، خشم، کینه، نفرت، عشق، خیر وشر صحبت می کند. اومعتقد است که نفرت و کینه را باید به یاری محبت و بزرگواری و مردانگی از پا ی درآوریم . نه آنکه آنرا با تنفر پاسخ بدهیم. دلسوزی و ترحم به خودی خود بد. و بی فایده است. ما انسانها باید به پیروی از خرد زندگی کنیم. او جویای خیر حقیقی و خوشی دائم بود. و اعتقاد به این مسئله داشت که «آنچه در زندگی برای ما فاید? زیادی دارد این است که حتی الامکان فاهمه یا عقل را تکمیل کنیم، و خوشبختی یا سعادت اعلای انسا ن عبارت از همین است، زیرا سعادت چیزی نیست مگر همان آرامش خاطر، که از شناخت شهودی خدا نشأت می گیرد و تکمیل فاهمه چیزی نیست مگر فهم خدا و صفات و افعال او که از ضرورت طبیعتش ناشی می شود. بنابراین هدف نهایی انسانی که تحت هدایت عقل است، یعنی عالیترین خواهش او که به وسیل? آن می کوشد تا بر خواهشهای دیگر غالب آید، خواهشی است که او را هدایت می کند تا خود را و تمام اشیائی را که ممکن است در قلمرو فهمش قرار گیرند، به طور تام تصور کند.وارد شدن اسپینوزا به فلسفه همانا برای یافتن راه سعادت بود. او در جستجوی حقیقت، و کوشش در رسیدن به مرتبه کمال بود . نتیجه تحقیقاتش با دلیل و برهان این شد که : اصل عالم فعالیت است، و همـه موجودات همواره در کوششند برای اینکه وجود خود را باقی بدارند و انسان هم از این قاعده مستثنی نیست و این یک امری فطری و حق است. پس هر چه قوه انسان را بر فعالیت زیاد شود . یعنی بقای وجود خویش را حفظ کند .همین امر مایه ی نزدیک شدن به کمـال و سعادت در نتیجه موجب شادی می شود . و طبع انسان خواهان آنست که رو به سوی نیکی رود واز بدی رو یگردان است. اسپینوزا فضیلت را عمل کردن به مقتضای طبع و پافشاری در حفظ وجود خویش می داند. اسپینوزا بر این اعتقاد است که آرامش برای انسان در زندگی زمانی ایجاد می شود که او تحت هدایت عقل زندگی کند وبتواند بر هواها و عواطف خود نظارت و مراقبت داشته باشد . انسان تا آنجا که می تواند نفرت، خشم، یا اهانت و بی اعتنائی دیگران را با عشق و کرامت پاسخ دهد و بدین ترتیب هویت راستین خودرا فعلیت وواقعیت بخشد و به کمال انسانی نائل آید. حاصل اینکه، قدرت واقعی انسان و در نتیجه فضیلت او قدرت عقل و علم اوست، نه اراده به معنای متعارف آن، تا آنجا که قدرت نفس خود را با شناخت بالا ببرد . او معتقد است که انسان نباید برد? عواطفش باشد. عقل می تواند عواطف انسان را در جهت خوشبختی او هدایت کند. قدرت واقعی انسان زمانی است که عقل را در زندگی بکار ببرد. و برای حفظ وجود خودش کوشش کند. و این همان فضیلت وکمال مطلوب در زندگی است و بزرگ ترین فضیلت نفس معرفت خداوند است. وتنها تصور خداوند است که می تواند انسان را آزاد سازد و باعث شود انسان هر خیری را که برای خود می خواهد برای دیگران نیز بخواهد. او برای یک زندگی سعادتمند هیچ چیزی را مفیدتر از این نمی دانست که جهان را چگونه می توان شناخت و در آن عمل کرد و به سعادت دست یافت و رسیدن به کمال و رشد عقلانی تنها زمانی میسر است که با یکدیگر تعاون و همکا ری داشته باشیم. برای کشف زندگی برای انسان باید صفت برجست?او، یعنی صفت عقل را بررسی کنیم. با این همه، موجود عقلانی تنها عقل ندارد، بلکه عاطفه هم دارد. خوشبختی او بسته به بر قراری چنان نظمی در عواطف اوست که این عواطف همواره در راهی که عقل توصیه می کند هدایت شود. او در مدت کوتاه عمرش، فرهنگی گسترده و معارفی وسیع به دست آورد، که براستی شگفت انگیز و حیرت آور است. او برآن است تا کشف کند که آنچه در زندگی اجتماعی انسانها رخ می دهد معمولا باطل و بیهوده است او جویای چیزی بود که فی نفسه و بذات خودش خیر باشد. و شری را دربر نداشته باشد او به دنبال خیر حقیقی و سعادت ابدی بود، که آن هم در کنار فهم و درک کامل و شناخت از خدا باشد. او سعادت حقیقی را در کسب شهرت و ثروت نمی دانست. چون معتقد بود، وقتی نفس مجذوب ثروت و شهرت وشهوت خلاصه شود دیگری مجالی برای اندیشیدن به هیچ خیری را پیدا نخواهد کرد. و نفس نمی تواند به آرامش وسعادت برسد. او تنها راه رسیدن به خیر اعلاء و حقیقت مطلق را درک کامل نفس از شناخت خدا ورسیدن به فضیلت وسعادت در نتیجه عشق عقلانی میدانست. این اندیشه ها در نوشته اسپینوزا بار ها تکرار می شود، « هدف نهایی، یعنی بزرگترین آرزوی کسی که از خرد پیروی می کند، این است که خود و هم? چیزهایی را که موضوع شناساییش می تواند باشد. به نحو کامل بشناسد. شناختن به نحو کامل یعنی شناسایی نوع سوم. نتیجه ضروری این شناسایی، عشق به خداست و به عبارت دیگر خود این شناسایی، عشق به خدا و شادمانی همراه با اندیش? خداست. از این رو والاترین سعادت آدمی شناخت عقلانی خداست، این شناخت ما را بر آن می دارد که تنها آن کنیم که عشق و حس از ما می خواهد. بنابراین خرد در شناسایی نوع سوم، وسیله ای برای هدفی نیست بلکه خود هدف است . اسپینوزا به خردمندان پند می دهد که کاملاً با خدا و کاملاً در جهان زندگی کنند. مرد آزاد دربار? مرگ نمی اندیشد و معرفتش تفکر دربار? مرگ نیست بلکه تفکر دربار? زندگی است، بلکه انسان باید بکوشد کار نیک بکند و زنده بماند و هستی خود را حفظ کند. به هر حال برداشت بنیادی اسپینوزا از زندگی این است که هر چیزی و هر رویدادی و حتی خود را ضروری و در ماهیت سرمدیش دگرگون نشدنی می بیند. شناخت شهودی خدا، قوت و کرامت نفس، به فرمان خرد بودن، طبق عقل عمل کردن، موافق و هم رای عقل بودن، آزاد بودن، بنده نبودن، سپاسگذاری از یکدیگر، دارا بودن قدرت روحی بالا، آرامش درونی داشتن، بر عواطف چیره شدن، فعال بودن، یاری رساندن به همنوع خود، با کسی دشمنی نکردن دوری از درد و رنج، تکبر، تحقیر، چاپلوسی، جنگ و نزاع، حسد، خشم، نفرت، ترحم، خیانت، ترس، اهانت، شهرت طلبی زورگویی، جاه طلبی، بی وفایی، پروراندن شکیبایی و انتظار و مهر و محبت و عشق، دینداری، پارسایی، جویای خیر واقعی و حقیقت بودن، به دنبال کمال بودن. شناخت خیر وشر، و.... راهی را که اسپینوزا نشان می دهد با این که سخت و دشوار است ولی بی گمان می توان یافت. چیزی بدین کمیابی البته باید دشوار باشد. هر چیز عالی و کامل هم کمیاب است و هم به دست آوردنش دشوار.

۱۵ صفحه ی اول

برای دانلود 15 صفحه اول باید عضویت طلایی داشته باشید

اگر عضو سایت هستید لطفا وارد حساب کاربری خود شوید

منابع مشابه

معنای زندگی از نظر ارسطو

این تحقیق با هدف فهم معنای زندگی از نظر ارسطو صورت گرفته است. ارسطو فیلسوفی است که علوم را به سه شاخه نظری، عملی و ابداعی تقسیم کرده است. معنای زندگانی را باید با توجه به این سه شاخه از علوم درک کرد. در فلسفه نظری که دانش یرای خود دانش مورد نظر است، اندیشه ورزی محض که نتیجه آن رسیدن به حقیقت است، گوشه ای از معنای زندگانی را روشن می کند؛ حکمت ابداعی یا همان هنر نیز دربهبود کیفیت زندگی نقش دارد. ...

15 صفحه اول

بررسی تطبیقی «سعادت» از نظر صدرالمتألهین و اسپینوزا

"سعادت" همواره و از دیرباز مطمح نظر آدمیان به طور عام و اندیشمندان به طور خاص بوده، چیستی ،چگونگی، مبانی، راه های کسب، جلب و حفظ آن مورد بحث واقع شده است. جستار حاضر به شیوه ی تحلیلی –استنباطی دیدگاه دو فیلسوف هم عصر یکدیگر (صدرالمتألهین و اسپینوزا) را ، در حوزه تفکر اسلامی و فلسفه غرب ، به بحث گذاشته هدف دراین مقابله وتطبیق ضمن بیان مبادی و مقاصد این دو در این باره توجه به مبانی فکری هریک و در...

متن کامل

معنای زندگی از دیدگاه آلبرکامو

با وجود آنکه آلبر کامو انسان را تنها موجود با ارزش می‎داند، ولی افق دید و دایرۀ معرفتی محدودی برای او تعریف می‎کند. از نگاه کامو عقل انسان قادر به ورود در برخی حیطه‎ها، به‎ویژه جهان ماورای طبیعت نیست. به باور او جهان گزافه است و زندگی انسان مدرن نیز فاقد ارزش و معناست. او با پیش‎فرض عدم وجود خدا، محدودیت عقل و پوچی زندگی به افق معرفتی‎ای می‎رسد که به‎گمان خودش بهترین راه حل برای معنادارکردن زند...

متن کامل

بررسی معنای زندگی و بهزیستی روانشناختی، جوانان، بزرگسالان و سالمندان (مطالعه مقایسه‌ای از نظر سن)

Objectives The present study aimed to examine the meaning in life and well-being of young, middle-aged, and older adults. Methods & Materials In this research, a total of 215 participants including 84 young (aged 17-25 years), 59 middle-aged (aged 26-46 years), and 72 older adults (aged 65-80 years) were selected from Tehran city via purposive sampling. The instruments used in this study consi...

متن کامل

معنای زندگی از منظر سید محمد‌حسین طباطبایی

اکثر کسانی که معنای زندگی را با رویکردی فلسفی بررسی کرده‌اند «معنا» را به معنای «هدف» گرفته‌اند. از آنجایی که خدای متعال و فعل او حق هستند و انسان، فعل خداست، لذا طباطبایی خدا را در آفرینش انسان هدفمند دانسته و ایجاد انسان را حکیمانه و نه از سر لعب و بازیگری می‌داند(= هدف بیرونی). انسان در ورود به عرصه زندگی از خود اختیاری نداشت، اما در ادامه دادن به زندگی(= زندگی کردن) مختار است؛ بنابراین، بای...

متن کامل

معنای معنای زندگی

در مقالۀ «معنای زندگی» تلاش بر آن است که پرسش اصلی معنای زندگی به درستی تحلیل شود و رویکردهای مختلف به این مسئله بر اساس مبانی و پیش فرض های متفاوت توضیح داده شود. مقصود از «زندگی» در این مقاله فرآیندی آگاهانه و مختارانه است که با مرگ به پایان می رسد و «کل زندگی» به عنوان یک واحد به هم پیوسته مورد نظر است. در پرداختن به زندگی ما نمی توانیم صرفاً به سطوح ابتدایی و لایه های اولیۀ زندگی اکتفا کرده ...

متن کامل

منابع من

با ذخیره ی این منبع در منابع من، دسترسی به آن را برای استفاده های بعدی آسان تر کنید

ذخیره در منابع من قبلا به منابع من ذحیره شده

{@ msg_add @}


نوع سند: پایان نامه

دانشگاه آزاد اسلامی - دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی - دانشکده ادبیات و علوم انسانی

میزبانی شده توسط پلتفرم ابری doprax.com

copyright © 2015-2023